دو شنبه 20 آذر 1391 |
كمی بعد ازآنروز، در حال پختن شام بودم
.دخترم خیلی آرام كنارم ایستاد همینكه برگشتم به اوخوردم
وتقریبا انداختمش با اخم گفتم: ”اه !! ازسرراه برو كنار“
قلب کوچکش شکست و رفت
نفهمیدم كه چقدر تند حرف زدم
وقتی توی رختخوابم بیدار بودم صدای آرام خدا در درونم گفت:
وقتی با یك غریبه برخورد میكنی ، آداب معمول را رعایت میكنی
اما با بچه ای كه دوستش داری بد رفتار میكنی
برو به كف آشپزخانه نگاه كن. آنجا نزدیك در، چند گل پیدا میكنی.
آنها گلهایی هستند كه او برایت آورده است.
خودش آنها را چیده.
صورتی و زرد و آبی
آرام ایستاده بود كه سورپرایزت بكنه
هرگز اشكهایی كه چشمهای كوچیكشو پر كرده بود ندیدی
در این لحظه احساس حقارت كردم
اشكهایم سرازیر شدند.
آرام رفتم و كنار تختش زانو زدم
بیدار شو كوچولو ، بیدار شو. اینا رو برای من چیدی؟
گفتم دخترم واقعاً متاسفم از رفتاری كه امروز داشتم
نمیبایست اونطور سرت داد بکشم
گفت :اشکالی نداره من به هر حال دوستت دارم مامان
من هم دوستت دارم دخترم
و گلها رو هم دوست دارم
مخصوصا آبیه رو
گفت :اوناروکناردرخت پیداکردم ورشون داشتم
چون مثل توخوشگلن،میدونستم دوستشون داری،
مخصوصا آبیه رو.....
آیامیدانیداگرفردابمیریدشرکتی که دران کارمیکنید
به آسانیدرظرف یکروزبرای شماجانشین می اورد؟
اماخانواده ای که به چا میگذاریدتااخرعمر،
فقدان شمارااحساس خواهدکرد....
و به این فكر كنید كه ما خود را وقف كارمیكنیم و نه خانواده مان
چه سرمایه گذاری
ناعاقلانه ای !!
اینطور فكر نمیكنید؟!!
به راستی كلمه
“خانواده“ یعنی چه ؟؟
نظرات شما عزیزان:
////سلام م ی ن ا جان.خیلی خوشبختم گلم وخیلی خیلی ممنونم بخاطرنظرپرانرژی که گذاشتین.امیدو.ارم بازم شمارواینجاببینم.موفق باشی ومرسی گلم.
نویسنده : ►╫KHADEM╫♥●•٠·˙◕‿◕
|